مسعود بهنود: خانواده ابتهاج تحت فشار براندازان ، حقایق ناگفته از زندگی شاعرمحبوب
به گزارش تور انگلیس، خبرنگاران : مسعود بهنود روزنامه نگار و از دوستان نزدیک هوشنگ ابتهاج در نشست کلاب هاوس پیر پرنیان اندیش خبرآنلاین گفت: خانواده ابتهاج برای انتقال پیکر وی به ایران تحت فشار جریان برانداز هستند.
مسعود بهنود روزنامه نگار مقیم لندن در این نشست افزود: براندازان خانواده هوشنگ ابتهاج را تحت فشار قرار دادند تا پیکر این شاعر به ایران نیامده و مراسم خاکسپاری او در وطن صورت نگیرد. او افزود: از نظر جریان برانداز این اقدام به نوعی تایید حاکمیت است.
وی تاکید کرد: تا این لحظه و تا آنجایی که می دانم، خانواده ابتهاج مقاومت کرده و تلاش می کنند تا پیکر سایه به ایران منتقل شده و مراسم برگزار شود.
هوشنگ ابتهاج متولد 6 اسفند 1306 در رشت، شاعر و پژوهشگر ادبی بود که در بامداد 19 مرداد 1401 در آلمان درگذشت.
حقایق جالب از زندگی امیرهوشنگ ابتهاج
کمتر کسی هست که امیرهوشنگ ابتهاج معروف به سایه را نشناسد. او به ویژه در 10سال اخیر و با توسعه استفاده از شبکه های اجتماعی، در میان نسل جوان ایرانی معروفیت بسیار بیشتری پیدا کرده است. این شاعر بلندآوازه اهل رشت که نقشی بسیار مهم در احیای موسیقی ایرانی هم داشته سال هاست که در آلمان زندگی می کرد و به ایران هم رفت و آمد داشت. درباره رفتنش به آلمان گفته: رفتن من اجباری بود. اول یکی از بچه هایم رفت آلمان، بعد زنم رفت که بچه ام تنها نباشد. بعد بچه های دیگرم رفتند. یک مدتی هم من ممنوع الخروج بودم. بالاخره من هم رفتم. البته مهاجرت نکردم، در سال خوشبختانه چندین ماه ایران هستم.
تقریبا همه دوستداران سایه از ماجراهای اساسی زندگی اش باخبرند. از شعرهای عاشقانه اش برای دختری به نام گالیا در جوانی، تا نام گذاری خانه اش به نام خانه ارغوان و فعالیت هایش در رادیو و…
دکتر باستانی پاریزی در سفرنامه معروف خود از پاریز تا پاریس استقبال شرکت کنندگان و هیجان آنها پس از شنیدن اشعار سایه را در سال های دهه چهل تعریف کرده و می نویسد که تا قبل از آن هرگز باور نمی کرده است که مردم از شنیدن یک شعر نو تا این حد هیجان زده شوند.
تعداد قابل توجهی از معروف ترین تصانیف و ترانه های تاریخ معاصر، از آثار سایه است؛ تصنیف خاطره انگیز تو ای پری کجایی، تصنیف سپیده یا همان ایران ای سرای امید و…
او همچنین در پاسخ به سوال یک خبرنگار درباره روزمرگی های زندگی اش گفته: من دو، سه ساعت بیشتر نمی خوابم. صبح خیلی زود بیدار می شوم. خودم چای درست می کنم. صبحانه یک لیوان چای می خورم با کمی نان خشک تا ظهر. روزها می نشینم گاهی تلویزیون دیدن می کنم و می بینم که دنیا روز به روز دیوانه تر می شود. بعد ناهار می خورم و دوباره دیوانگی دنیا را دیدن می کنم. برایم جالب است که بدانم آخر این دیوانگی دنیا تا به کجا خواهد کشید. بعد شب هم کمی می روم و می خوابم. همین. هیچ کار مهمی نمی کنم.
همچنین گفته: من تقریبا کسی را در آلمان نمی بینم. با یک یا حداکثر دو نفر گاهی در سال رفت و آمد دارم. یعنی یک زن و شوهر هستند که در سال یکی، دو بار آنها را می بینم. با کس دیگری معاشرت ندارم. در تهران افراد بیشتری را می بینم، عده ای مثل اینکه بخواهند به سیرک بروند، به دیدن من می آیند؛ چون وقتی سال هایی از سن شما بگذرد، تبدیل به آدم عجیب و غریبی می شوید که همه فکر می کنند او چرا مریض نشده است. برایشان جالب است که این آدم هنوز نفس می کشد و هنوز شعر می گوید.
سایه خاطره جالبی از دوران جوانی اش با سیاوش کسرایی دارد: چایی می خوردیم، پنج زار، پول چایی رو نداشتیم. کسرایی رو می نشوندیم تو کافه و می رفتیم تو خیابون. داد می زدیم: کمیته نجات شاعر مردم سیاوش کسرایی! کمیته نجاتِ کسرایی! مردم می گفتن: چی شده؟ کسرایی رو گرفتن؟ می گفتیم: نه، پول چایی رو ندادیم، اونو گرو گذاشتیم.
دو تومن پول جمع می شد. هم کسرایی نجات پیدا می کرد و هم دوتا چایی دیگه می خوردیم. هرچی پول داشتیم خرج می کردیم؛ فردا هم خدا بزرگه.
سایه همچنین درباره شاملو گفته: وقتی شاملو مرد من در مراسمش گریه کردم. یکی از دوستان به من گفت سایه گریه می کنی؟ فکر می کرد من نباید برای شاملو گریه کنم! گفتم این چه حرفی است؟ من برای کدام یک از رفقایم مرثیه ساخته ام؟ اخوان، شاملو، کسرایی، شهریار؟ درد نبودن اینها چنان برای من بزرگ است که اصلا کلمه پیدا نمی کنم.
او همچنین در خاطره ای درباره سیمین بهبهانی گفته: یک بار سیمین یک غزل ساخته بود، تو رادیو برام خوند، من همون لحظه یه تغییر کوچیک دادم توش؛ ساخته بود: هزار امید مرا هست و هر هزار تویی، من فورا گفتم: مرا هزار امیدست و هر هزار تویی؛ توی هزار امید مرا، هزار شکسته می شه ولی توی مرا هزار امیدست، هزار کشیده خونده می شه و خودشو نشون می ده؛ بعد از اون سیمین هر بار منو می دید می گفت: خیلی متشکرم از این هزار امیدی که به من دادی!
یلدا ابتهاج، دختر سایه نیز درباره روزهای کودکی اش در خانه پدری گفته: در خانه ما همیشه به روی همه باز بود. هیچ منعی نبود. در هر موقعیت و هر شرایطی که غذا درست می شد، بیشتر از اندازه ما بود و همیشه حضور مهمان در نظر گرفته می شد. پدر و مادرم هر دو مهمان نواز بودند و یادم نمی آید هیچ وقت خانه ما خلوت بوده باشد. از کشتی گیران و فوتبالیست ها گرفته تا نویسنده ها و اندیشمندان، در خانه ما رفت وآمد داشتند. هیچ محدودیتی نبود. همه معاشرت ها محبت آمیز و خانوادگی بودند. همه با خانواده می آمدند. ما با بچه های مشیری و کسرایی در حیاط همین خانه بازی کردیم و با هم بزرگ شدیم! البته این طور نبود که فقط با افراد شناخته شده و مشهور در ارتباط باشیم. احوال خاصی در آن خانه بود و از هر قشر و هر طبقه ای در آن رفت وآمد داشتند؛ فرقی نمی کرد باغبان باشد یا شاعر سرشناس. انسانیت مطرح بود و دوستی قداست داشت.
منبع: توریسم آنلاین